کد خبر: ۸۶۹۵۵۶
تاریخ انتشار: ۱۱ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۰ 01 July 2020

جمله متفاوت همسر و دختر سردار سلیمانی بعد از شهادت حاج قاسم

تابناک/باشگاه خبرنگاران نوشت:همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی از دوستی اش با دختر حاج قاسم گفت و خاطره فردای شهادت سردار سلیمانی را روایت کرد.

محبوبه همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی زنی که از سال ۹۵ تا کنون ۴ فرزند به یادگار مانده همسرش را تنها بزرگ کرده. همسری که هنوزم که هنوز است خاک خان طومان سوریه را رها نکرده و پیکرش مفقود الاثر است.

وقتی از او خواستم مانند دیگر خانواده شهدای مدافع حرم اگر دیداری با حاج قاسم داشته را برایمان روایت کند. آهی از عمق جان می‌کشد و می‌گوید: «خواهرجان من جا ماندم. زینبم تب داشت و نتوانستم به دیدار این مرد بزرگ بروم. اما بعد از شهادتش مهمان خانه شان شدیم.» محبوبه خانم از دوستی اش با زینب دختر حاج قاسم می‌گوید و خاطره فردای شهادت را اینگونه روایت می‌کند:

جمله دختر «حاج قاسم» به همسر شهید مدافع حرم چه بود؟

این جهان پر است از ساعت‌ها و ثانیه‌های وهم آلود، ساعت‌ها و ثانیه‌هایی که تو فقط در آن معلقی و هیچ اراده‌ای در آن نداری. بعضی از ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها از آن زمان‌های لعنتی است.

سرسخت و بی رحم! به در و دیوار هم بزنی نمی‌توانی درستش کنی. دلتنگ می‌شوی و احساس غربت می‌کنی بی آنکه دلیلش را بدانی. می‌خواهی بمیری، ولی نمی‌میری! ناخودآگاه اشکت سرازیر میشود زیر لب با خودت میگویی "خدا به خیر کنه"!

تلویزیون را که‌روشن‌کردم حسن بیدار شده بود، شبکه خبر از اصابت موشک آمریکایی به ماشین حاج‌قاسم و ابومهدی می‌گفت!

سوال‌های ممتد حسن و سکوت مطلق من...

نشستیم ونشستیم و تماشا کردیم، حرفی نبود، پیکرهای اربا اربا و مردمانی که بازهم کینه‌ی علی را داشتند!

به خودم آمدم یقه‌ای از اشک خیس شده. همه از انتقامی سخت صحبت می‌کردند. یاد دعای ندبه‌ی صبحم افتادم. دو روز گذشت (و شاید نگذشت! اصلا راستش را بخواهی بعد از مصیبت، زمان نمی‌گذرد، همان زمان لعنتی که خود را کوک می‌کند برای تیک نخوردن...)

زمستان سال قبل بود که حاجی برای دیدار با خانواده‌های شهدا به مازندران آمده بود؛ و من مثل همیشه جامانده! زینب تب داشت و من نتوانستم بروم. خب مادر بودم. مثل الان. با حاجی حرف میزنم عکسش را می‌بینم و حرف می‌زنم نمیدانم چقدر باید بگذرد تا از حسرت ندیدنت کم شود.

حالا هم مادر هستم. بچه‌ها امتحان دارند هوا سرد سرد سرد است. زینب هنوز کوچک است.

این بار هم جامانده ام و نمیتوانم بدرقه ات کنم. شب را با همین حال گذراندم نفهمیدم کی خوابم برد. بعد نماز صبح به گوشی ام پیام آمد مریم بود همسر شهید حاجی زاده: «محبوب می‌خوایم الان راه بیفتیم بریم تهران خونه حاجی زود آماده شو.»

شوکه شده بودم. مثل برق از جا پریدم آماده شدم بچه‌ها را سر و سامان دادم و گذاشتم بمانند که صبح به خانه‌ی عمویشان بروند، زینب را هم گذاشتم بماند...

راهی تهران شدیم، با مریم و همسر و پسر شهید ولایی. جاده‌ی هراز یخبندان بود. آرام آرام برف می‌آمد روی شیشه‌ی بخار کرده با انگشتانم شعر می‌نوشتم: «من خود به چشم خویشتن...»

مریم خیره به گوشی اش بود گفت محبوب این و ببین، یک دست نوشته بود: "دختر عزیز و خوبم!

همانطور که شهید تو را انتخاب کرد امیدوارم خدا هم در عرش اعلی انتخابت کند. دخترم دعایم کن.

گفت حاجی بچه‌ها رو بغل کرد و گفت من بچه‌های شهدایی که شهید شدن (مکث کرد و گفت) نه ما باعث شهادتشون شدیم و که می‌بینم شرمنده میشم. من و حلال کنین.

مریم گفت و بغض هر دوتایمان ترکید. نه داغمان کم میشد نه بغض شکسته‌ای سبکمان میکرد؛ پسر شهید ولایی انگشترش را از دستش در آورد و گفت من که رفتم پیش حاجی بدون اینکه حرفی بزنم خود حاجی انگشترش و داد به من. دانه دانه خاطراتشان را مرور میکردند؛ و میان تمامی این خاطره‌ها من نبودم! بگذریم... بالاخره رسیدیم.

خانه‌ای قدیمی و وسایلی قدیمی تر، اما روح‌انگیز! در و دیواری که پر از عکس‌های شهدا بود. همسر حاجی که آرام نشسته بود و خروشش درونی بود، وقتی دور خانم حاجی جمع شدیم و اشک هایمان را دید مدام قربان صدقه مان رفت. گفت: «اگر حاجی براتون کم کاری کرد بر من ببخشید!»

انگار زن و شوهر از یک روح بلند مشترک برخوردار بودند؛ و من نمیدانم کدام کم کاری بود؟ مردی که از وقتی نبودیم برای ما جنگید و وقتی بودیم همرزم همسرهایمان بود و وقتی آن‌ها رفتند نورِ امید ما!

و کدام کم کاری که مرهم بود و مانند خیلی‌ها زخم نبود...

زینب دختر حاجی وارد اتاق شد و ما را در آغوش گرفت و گفت: «خودم نوکر بچه هاتون هستم پدرم اگه نیست، من هستم!»

با خودم گفتم: کاش پیکرت این طور نامرتب نبود تا همسرت بعد از سال‌ها یک دل سیر تو را تماشا کند.

از آنجا که بیرون آمدیم دیگر برف نمی‌بارید. ولی سوز عجیبی داشت مریم و بقیه برای تشییع حاجی تهران می‌مانند، اما من باید برگردم سوار ماشین می‌شوم و به سمت شمال حرکت میکنم. حالا، اما آرامم و میدانم که این خود حاجی بود که مرا به خانه اش دعوت کرد.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار