پرونده داستان یک عشق نافرجام توسط پليس آگاهي فرماندهي انتظامي استان يزد بازخوانی شد.
کد خبر: ۳۷۰۲۳
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۶ 20 May 2015
به گزارش تابناک یزد، با توجه به نزديك شدن روزهاي پاياني سال بود که فقدان پدري زحمتكش كه جهت امرار معاش و تامين هزينه زندگي خانواده خود در ناوگان مسافربري شهري كار مي كرد اعلام شد و كمتر از يك روز جسد وي در زمين هاي کشاورزي نزديك محل سكونتش پيدا شد.
متهم دستگير شده که جواني30 ساله بود در اداره جرايم جنايي پليس آگاهي با اضطراب شديد سر خود را پايين انداخته بود به عاقبت كاري كه انجام داده بود فكر مي كرد به تشريح ماجرا پرداخت:
پسربچه اي خردسال بودم كه بدليل فقر مادي خانواده و عدم تامين هزينه زندگي ام به دست خانواده اي اشرافي سپرده تا ضمن انجام كار به تحصيل هم بپردازم .
با توجه به گذشت زمان و دور بودن از كانون گرم خانه بر اثر مرور زمان به فردي گوشه گير و تنها تبديل كه به اندك چيزي ناراحت مي شدم با گذشت زمان، نوجواني خود را پشت سر گذاشته و وقتي بچه هاي هم سن و سال خود را مي ديدم كه در كنار خانواده خود از لحظات شيرين زندگي لذت مي بردند آه و افسوس مي خوردم كه چرا من بايد اينگونه زندگي داشته باشم شايد تقديرم اين بود.
روزها پشت سرهم سپري مي شد و شيرين ترين لحظات زندگي را در كنار خانواده اي سالخورده كه مي بايست كارهاي آنها را براي يك لقمه نان انجام دهم مي گذراندم تا اين که وارد دوران جواني زندگي خود شدم.
در اين زمان علاوه بردوري ازخانواده ام كه هرچند وقت يک بارگاهي به آنها سرمي زدم جاي كسي كه بتوانم حرفهاي خود را با او بازگو نمايم در زندگي ام خالي بود، روزها پي در پي مي گذشت و هر روز تنها و تنهاتر مي شدم تا اينكه با مرگ افرادي كه با آنها بهترين لحظات عمرم را تلف نموده بودم دريچه اي جديد در زندگي من آغاز شد.
پس از فوت آنها، سرمايه اي به من داده شد تا بتوانم براي خود زندگي جديدي بسازم كه با آن ابتدا منزلي را در يكي ازمناطق شهر اجاره کردم و خودرويي خريدم و هر كار حلالي كه مي توانستم براي كسب درآمد انجام مي دادم.
جهت فرار از تنهايي به همشهري هاي خود پناه بردم و دوستان جديدي پيدا نمودم كه مقتول يكي از آنها بود. آشنايي با وي سبب شد تا رفت وآمدهاي من بقدري شود كه به خانه وي راه پيدا كنم .
با توجه به وضعيت مالي كه داشتم و هزينه هايي كه مي توانستم براي او و خانواده اش صرف كنم حامي مالي خوبي براي او شده و كسري هاي زندگي خانواده اش را كه در ناوگان شهري بعنوان راننده كار مي كرد جبران مي نمودم او و خانواده اش بدين جهت به من محبت مي نمودند.

كم كم رفت و آمدهاي من باعث شد كه علاقه شديدي به دختر مقتول پيدا كنم وچون با ديدن وي هر روز سختي ها و تلخي هاي گذشته خود را فراموش مي نمودم و او را همانند فرشنه نجات خود مي دانستم، رفت و آمدهايم را به خانه آنها زيادتر کردم و با خريدهايي كه برايشان انجام مي دادم آنها را وابسته خودم کرده بودم.
واين ترددها به قدري ادامه يافته بود كه من در نبود مقتول به خانه وي رفته و همسر و فرزندانش را با خود براي تفريح بيرون مي بردم وحتي براي همسر مقتول تلفن همراهي خريداري کردم تا بتواند با من در مواقع ضروري ارتباط بر قرار كند.
پس از چند ماه تصميم گرفتم موضوع علاقه ام را پدرش بگويم كه وي پس از شنيدن حرفهايم با طرح بهانه اختلاف سني با اين ازدواج مخالفت کرد.
من با شنيدن اين موضوع مدتي به آنجا نرفتم و چون فكر و خيال دخترك مرا آزار مي داد و نمي توانستم او را از ذهن خود دور كنم دوباره به خانه آنها رفتم و اين دفعه زماني كه پدر خانواده سركار بود بيشتر آنجا بودم .
ديگر حضور من در منزل آنها عادي شده بود و من كه روزها را در كنار تنها دلخوشي زندگي ام به سر مي بردم احساس رضايت مي كردم و خوشبين بودم كه شايد نظر پدرش عوض شود، تا اينكه متوجه شدم پدرش قول ازدواج فرشته زندگي ام را به فرد ديگري داده و در حال فراهم نمودن مقدمات نامزدي مي باشد.

با شنيدن اين حرفها و پا فشاري مقتول بر اين ازدواج خواب از چشمهايم رفته بود ؛ چندين مرتبه با پدرش صحبت کردم او هم بر سر حرف خود باقي بود.
هر روز نقشه اي براي وي طراحي مي کشيدم تا در آخرين انديشه خود پيشنهاد همكاري در فروش مقداري اشياء عتيقه را به او دادم و گفتم در صورتيكه بتواني آنها را به قيمت بالايي بفروشي سود كلاني بدست مي آوري و مي تواني زندگي بسيار مرفه اي را براي خود بسازي.
مقتول غافل از اينکه چه نقشه شومي در انتظارش مي باشد ضمن ديدن مقداري كتب قديمي كه از منزل افرادي كه در منزلشان بزرگ شده بودم برداشته بودم با من همراه شد.
در روز حادثه به او گفتم دراين ساعت خريدار مي آيد و تو بيا تا با هم برويم و به كسي نگو كجا مي روي ، او را ازنزديكي محل سكونتش بدون اينكه كسي بفهمد سوار كردم و به محل بردم در آنجا از او خواستم داخل حوضچه آب بشيند تا كسي ما را نبيند.
بعد خودم را به بهانه اي از او جدا کردم و با چوب چندين ضربه از پشت سر به او زدم، لحظه اي به خود آمدم كه متوجه شدم چه جنايت هولناكي را انجام داده ام همه جا پر شده بود از خون مقتول...
حالا كه به خود آمده ام مي بينم علاوه بر اينكه به فرشته نجات خود دست نيافته ام همچون كوه يخي در برابر مشكلات خود ذوب شده ام و تنها دلخوشي ام را از دست داده و منتظر چوبه دار مي باشم.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار