گزارش تابناک خوزستان از بازگشت آزادگان به میهن؛
یرینی انتظار و دل بستن به بازگشتی غرورآمیز روحِ 26 مرداد هر سال است. خانواده‌های منتظر و مادران دست به عکس و خواهرانی قد کشیده که رخ برادر را به ذهن تصویر کشیدند. 26 مرداد هر سال اتوبوس‌های به ذهن تداعی می‌شود که حامل مقاومت هستند.
کد خبر: ۸۸۸۰۵۰
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۶ 16 August 2020

 

به گزارش تابناک خوزستان، شیرینی انتظار و دل بستن به بازگشتی غرورآمیز روحِ 26 مرداد هر سال است. خانواده‌های منتظر و مادران دست به عکس و خواهرانی قد کشیده که رخ برادر را به ذهن تصویر کشیدند. 26 مرداد هر سال اتوبوس‌های به ذهن تداعی می‌شود که حامل مقاومت هستند. اتوبوس‌های به رنگ قهرمانی و به سمت عزت. 26 مرداد 1369 برای تاریخ ایران روز بازگشت آزادگان و تبلور غیرت و مردانگی است. به این بهانه با محمدرضا مروانی آزاده‌ای اهوازی که پای خود را در اردوگاه‌های عراقی جا گذاشته است به گفت و گو پرداخیتم. مروانی در سال 63  به میهن بازگشت همان موقعی که ایران به صورت یک طرفه و از روی حسن نیت تعدادی از اسرای عراقی را آزاد کرد و پس از آن کشور عراق هم تعدای اسیر با اولویت افراد قطع عضو، قطع نخاع، جانبازان شدید اعصاب و روان و پیرمردها را آزاد کرد که مروانی نیز جز همان ها بود. روایتِ خواندنی او از بازگشت آزادگان به ایران از نظر می گذرد:

رفتن ما جدي شده بود ولي ما همچنان آن را جدي نمي گرفتيم و به بعثي ها اعتماد نداشتيم و ديوار بي اعتمادي بلندتر از قبل بود! براي طي كردن مراحل قبل از اعزام به بيمارستان منتقل شديم و در آنجا تفتيش لازم صورت گرفت و وسايل مان مورد بازرسي قرار گرفتند. شب را تا قبل از حركت در افكار خود غوطه ور بوديم! ترك اين ظلمتكده پر نور! سخت مي نمود.

تركِ اين دوستاني كه در سنگ زيرين آسياب اسارت پخته شده بودند و خلوص شان عيان شده بود، دلگير كننده بود! از اينكه می خواستم برگردم و دوستانم را تنها بگذارم احساس گناه مي كردم.

ساعت ٣ بامداد شد قبل از نماز صبح دستور حركت داده شد. آخرين نگاه ها را به در و ديوار بيمارستان انداختيم! در آغوش گرم عزيزان مهرمان را با آنها تقسيم كرديم و سرود وداع را سروديم! نگاهي به اطراف انداختيم به اردوگاهي كه با آن خو گرفته بوديم و خود را براي ٢٠ سال اسارت آماده كرده بوديم، با بد خويي هاي نگهباناش خو گرفته بوديم! با كمبودهايش ساخته بوديم! با تنگناهايش كنار آمده بوديم! با ستونش مدار كرديم! با برادران مان از خانواده نزديكتر بوديم!

باهم خنديديم! با هم گريه كرديم! حتى با هم كتك خورديم! بايد تمام اين ها را خاطره مي كرديم و با خود مي برديم!

تذكرات آخر نگهبانان را كه در دل آن شب مهربان شده بودند را گوش مي داديم و سوار اتوبوسي مي شديم كه پايان يك خواب بود! هر يك جايي را براي خود گزيديم و آخرين نگاه ها را از پشت شيشه اتوبوس به اردوگاه و كاروان بهترين بدرقه كننندگان بيمارستان دنيا را با چشماني اشكبار مرور مي كرديم!

عبدالرحمن  بالا آمد و رديف به رديف بچه ها را  با چشم مرور كرد! وقتي به من رسيد ، گفت: داري مي ري كشور خودت، اگه رفتي در باره ما چه خواهي گفت؟ گفتم: حقيقت را گفت: حتى اذيت و آزارها يي كه اينجا ديدي؟! گفتم: حتماً!

مات و متحير اين گفتگو بودم كه با جمله پاياني اش به حيرتم افزود؛ به اينجاي گفتگو كه رسيديم گفت: مرا مي بخشي؟.. از اين سخن فردي كه مجسمه تكبر بود، بسيار شگفت زده شدم! در پاسخش لحظه درنگ كردم و سرم را به زير انداختم سكوت، ثانيه هايي  بين ما حاكم شد!

سرم را بالا آوردم و گفتم: الله، أرحم الراحمين! خدواند بخشنده ترين بخشندگان است! و هنوز اين سؤال برايم باقي است: چگونه فردي مانند عبدالرحمن، فرشته عذاب! در آن لحظه تقاضاي بخشش كرد؟!

اتوبوس حركت كرد ولي دل مان آنجا ميخكوب شده بود و قدم و از قدم بر نمي داشت سيم خاردارها را يكي يكي پشت سر گذاشتيم و مسيري كه ما را  چشم بسته آورده بودند، با چشمان باز طي كرديم...

بلوارها و تيرهاي چراغ برق يكسان را مي شمارديم و از شهر دور مي شديم! بعد از ساعاتي به محوطه فرودگاه رسيديم. آخرين آمار را هم گرفتند و پياده شديم و به صف به سمت هواپيما حركت مي كرديم كه دوباره صدايي بلندشد: ابوالعكاظه الى الأمام! آي تويي كه عصا داري! برو جلوي صف! غير از من چند نفر ديگر هم عصا داشتند! توجه نكردم !ناگهان كسي بازويم را گرفت و به سمت جلوي صف سوق داد! حس كردم چالشي در پيش رو دارم! نزديك تر كه شديم، متوجه شديم پاي پلكان هواپيما خبرنگاران با دروبين و ميكروفون هايشان انتظار ما را مي كشند تا آخرين شكار خود را خوراك دستگاه تبليغاتي طاغوت كنند!

اندكي ترس دلهره بر من چيره شد و با خود انديشيدم اگر هدف پرسش شان قرار گيرم، چه بگويم؟! از مهمان نوازي سيد الرئيس تعريف كنم! يا از پذيرايي گرم آنها در اردوگاه تشكر كنم! با بي اعتنايي پلكان هواپيما را بالا رفتم و جايي را در هواپيما پيدا كرده و نشستم! هنوز لحظاتي نگذشته بود كه يك نفر كت و شلواري بالا آمد و سراغ مرا با نام و نشان گرفت!

نفس در سينه ام حبس شد و ضربان قلبم فزوني گرفت و گويي مي خواست از دهانم بيرون بجهد! بلند شدم؛  پايم از شدت لرز، قرار نداشت! پرسيدم: چه شده؟ گفت: چيزي نيست، فقط يك مصاحبه كوتاه است! گفتم: من مصاحبه نمي كنم! گفت: نگران نباش چيز خاصي نيست! از درب هواپيما بيرون آمدیم؛ از او اصرار و از من انكار !

اوضاع داشت اندكي نگران كننده مي شد در اين حين نماينده صليب سرخ آمد و موضوع را جويا شد. یک مرتبه زبانم باز شد و به انگليسي دست و پا شكسته گفتم:

I don’t speak! I don’t speak!

و مرتب تكرار مي كردم! نماينده صليب سرخ وقتي متوجه نگرانيم شد، به من فهماند كه نگران نباشم! بين من و آن مرد قرار گرفت و آرام آرام مرا به داخل هواپيما هدايت كرد و سر جايم نشاند. بشدت تحليل رفته بودم و تا لحظاتي متوجه پيرامون خود نمي شدم. كنارم گويا مجيد صادقيان نشسته بود؛ ماجرا را پرسيد و گفتم كه مي خواستند مصاحبه كنند. بعد از اين همه حفظ آبرو و جانبازي و يك دوره اسارت سخت، بياييم و از خدمات صدام تشكر كنم, حتا تصورش هم برایم سخت بود، خداوند را شاکرم که از آن امتحان سربلند بیرون آمدیم و شرافت مان را فدای آزادی نکردیم.

_____________________________________________________________________________________

*گزارش: تحریریه تابناک خوزستان     *سردبیر: سمیه همت پور

 

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار