حمیدرضا نظری نوشت: سرباز، با چهرهای برافروخته، درحضور افراد گردان بر سر فرمانده فریاد زد که دلش برای نوزادش تنگ شده و نیاز به مرخصی اضطراری دارد ... و اما فرمانده، تنها یک لبخند زد و در سکوت سرش را پایین انداخت.
او به خاطر موقعیت حساس منطقه و تحرکات غیرطبیعی دشمن در پشت خاکریزها، همه مرخصیها را لغو کرد و همین موضوع، خشم سرباز را برانگیخته بود: "با شما هستم جناب فرمانده؛ میشنوی چی میگم؟!"
و فرمانده هیچ چیز نمیشنید و تنها به مأموریتی میاندیشید که...
* * *
... شب از نیمه گذشته بود و در سوسوی نور ستارگان، در خاکی آبستن حوادث، فرمانده همراه با سرباز و یک گروهبان جوان و کشتیگیر، با گوش شکسته، در مأموریتی خطرناک هرلحظه به نوار مرزی نزدیک و نزدیکتر میشدند ... لحظات به کندی میگذشت و سکوت در همهجا بال گسترده بود و تنها زوزه ملایم باد وحشی در فضا پراکنده میشد و به گوش میرسید. حضور فرمانده در کنار سرباز، دلهره او را دو چندان کرده بود؛ آیا فرمانده کینه او را به دل گرفته و ممکن است در یک لحظه غافلگیرانه از او انتقام بگیرد و ... هر سه مرد، در یک خط و به موازات هم حرکت میکردند که پس از عبور از یک خاکریز، در فاصلهای اندک از نیروهای دشمن، به ناگهان در دل تاریکی و دریک لحظه تکاندهنده، فرمانده به سوی سرباز هجوم برد و با همه توان، پایش را از جا بلند کرد و با قدرت هرچه تمامتر او را بر زمین زد. گروهبان جوان هرگز باور نمیکرد که فرمانده دست به چنین کاری بزند. او از فرط درد درون، چشمهایش را بر شب و سکوت خوفانگیز بست و ...
سرباز با عصبانیت از زمین بلند شد تا باز هم فریاد بزند، که لبخند مهربان فرمانده او را درجا میخکوب کرد. فرمانده عرق از پیشانی زدود و به آرامی و با احتیاط، خاک زیر پای سرباز را کنار زد تا گروهبان ناباورانه چشم بگشاید: "یاامام رضا؛ مین!"
فرمانده برای خنثیسازی مین رعبانگیز، بر خاک خدا بوسه زد و سرباز، شرمزده سرش را پایین انداخت تا از تیررس نگاه قاطع و مهربان فرماندهاش به دور بماند.
... لحظاتی بعد، در نوای دلنواز پرندهای ره گم کرده و همزمان با صدای گریه نوزادی زیبا، صدای انفجاری وحشتناک، سکوت شب را شکست و از فرمانده یک گردان، برای همیشه، تنها لبخند یک مرد به یادگار ماند؛ لبخندی به گرمی همه آیات زیبا و روح بخش خدایی که همواره لبخند را دوست دارد؛ لبخندی لذتبخش و جاودان که هرگز به پایان خط نمیرسد؛ بینقطه؛ بیسرخط!
قسمت دوم: (یک صدای دلنواز)
در دو سوی سکوی مخالف ایستگاه مترو، دو مرد غریبه، چشم در چشم هم دوختهاند. چهرهها آشناست و اما ذهن یاری نمیکند تا آن دو به راحتی یکدیگر را به خاطر آورند ... لحظات به کندی میگذرند و چیزی به زمان رسیدن قطار به ایستگاه باقی نمانده است. مرد یک - که کهنهسربازی میانسال است - در حالی که سعی میکند مانع سرفههای جگرخراش و دردآورش شود، به حافظهاش رجوع میکند تا شاید از مرد روبرو خاطرهای بیابد. او آب دهانش را فرو میدهد و تصاویری گنگ از گذشته نه چندان دور، درمقابل دیدگانش به نمایش درمیآید ...
"شب است و مرد یک، درخلوت یک کوچه باریک و سیاه، بیتوجه به کیف دستیاش، به آرامی در حال عبور است..."
از دور صدای ممتد سوت قطار به گوش میرسد. مرد دو هم به چهره آشنای روی سکو مقابل چشم دوخته تا شاید نشانه و یادی از او در خاطرش نقش بندد ...
"شب است و چشمهای حریص مرد دو، درخلوت یک کوچه باریک و سیاه، کیف چرمی مرد یک را جستوجو میکند که چند قدم جلوتر از او در حال راه رفتن است. مرد دو، دیگر تحمل دیدن چهره رنگ و رو پریده و نگاه گرسنه کودکانش را در گوشهای از ویرانههای شهر ندارد و هرچه سریعتر باید کاری بکند. ترس بر همه وجود او غلبه کرده است. دیگر لحظه موعود فرارسیده است. او با نگاهی هراسان در حالی که ضربان قلبش شدت گرفته، بااحتیاط به اطراف نگاه میکند و در یک لحظه غافلگیرکننده..."
قطار مترو، از دهانه تونل میگذرد تا چند لحظه بعد در ایستگاه توقف کند. تصاویری روشن و شفاف در مقابل دیدگان مرد یک شکل میگیرد و چهره او را برافروخته میسازد...
"در دل سیاهی شب، مرد یک، چند قدم مانده به مقصدش، دستش را به سمت جیب کاپشن خود میبرد تا کلید خانه را بیرون بیاورد که ناگهان مرد دو، از پشت سر، با سرعت تمام، کیف دستیاش را میرباید و باشتاب پا به فرار میگذارد..."
همزمان با توقف کامل قطار، صدای فریاد مرد یک، نگاه همه مسافران را به سوی خود فرا میخواند: "بگیرینش! خودشه؛ دزد!.."
کسی به صدای او توجهی نمیکند. برای سوارشدن به قطار و فرار، بیش از چند ثانیه فرصت نیست. مرد یک، احساس میکند درد سینه، راه نفسش را بسته است: "آهای مردم، نذارین فرار کنه!"
او لنگلنگان و سرفهکنان، با شتاب تمام از سکو فاصله میگیرد و خودش را به پله برقی ایستگاه میرساند تا هرچه سریعتر بر سکوی جهت مخالف حاضر شود، اما به ناگهان پای راستش از بدنش جدا و او با صدایی مهیب و رعبانگیز، در پایین پله برقی به شدت نقش زمین میشود؛ انگار صدای انفجار وحشتناک یک مین در پایینترین و نزدیکترین نقطه از یک خاکریز دشمن در سالهای دور، پای راست یک کهنهسرباز میانسال را به شدت به لرزه درمیآورد و ...
مسافران در واگنها جابجا میشوند و قطار به حرکت درمیآید و هر لحظه دور و دورتر میشود... آیا دزد از دست او خواهد گریخت؟! آیا مرد مالباخته باز هم باید در حسرت انتقام باقی بماند؟!
و اما مرد دو، مردد و خسته است؛ خسته از یک عذاب درونی که همچون خوره، سالها همه وجودش را نشانه رفته است. مرد یک، درست زمانی به روی سکو میرسد که صدای دلنواز "اذان" از بلندگوی ایستگاه، قدرت حرکت را از گامهای او گرفته و عرق سردی بر پیشانیاش نشانده است؛ برخلاف انتظار او، دزد از جایش تکان نخورده و همچنان در جای قبلی خود ایستاده است؛ درحالی که در میان نوای روحبخش بلندگو، به آرامی اشک میریزد. مرد یک، نمیتواند این موضوع ساده را باورکند... او مردد است که چه باید بکند؛ به بغض کهنه و در گلو مانده و انتقام و آرزوی چندین سالهاش پاسخ بگوید و با همه توان بر صورت دزد سیلی بزند و یا ...
* * *
... دقایقی بعد، سکوت بر همهجا حاکم است و مسافران به دو مرد مینگرند که در دو سوی سکوی ایستگاه مترو، باز هم چشم درچشم هم دوختهاند و با اشک چشم و در سکوت تمام، همدیگر را نظاره میکنند...
زمان به سرعت میگذرد. لحظاتی بعد، با رسیدن دو قطار به طور همزمان، مردی با تکیه بر یک پای جداشده، برای مردی شرمزده در آن سوی سکو، دست تکان میدهد و با چهرهای بغض کرده به رویش لبخند میزند...
قسمت سوم (در بالاترین نقطه...)
باگشوده شدن درب قطار مترو، زن و مردی میانسال به آرامی وارد واگن میشوند. سرفههای مداوم مرد و چهره بیمارش، از درد نهان او خبر میدهد. پسر جوانی از مرد فاصله میگیرد و درگوش دیگری نجوا میکند: "شیمیاییه!"
دختربچهای از جا بلند میشود و صندلیاش را به مرد هدیه میدهد تا او به فاصله تنها یک ایستگاه بنشیند و خستگی در کند. لبهای خشکیده مرد، نشان از تشنگی همیشگی او دارد؛ گویی سالهاست یک جرعه آب خنک ننوشیده است... قطار به طرف ایستگاه آخر حرکت میکند و زن با چشمانی نمناک به مرد بیمارش مینگرد تا پرنده خیالش به پرواز درآید و او را به گذشتههای نه چندان دور ببرد...
"شب است و زن در خواب، دچار کابوس میشود؛ سرباز جوان و مسلحی را میبیند که وحشتزده به فرماندهاش چشم دوخته است؛ فرماندهای که برای خنثیسازی یک مین رعبانگیز، بر خاک خدا بوسه میزند و به ناگهان مین در دستهایش منفجر و پای سرباز و تکههایی از بدن فرمانده به سوی آسمان منطقه پراکنده میشود و... زن، وحشتزده چشم میگشاید و فریاد میزند: "یاحسین مظلوم!" دست زن به طرف لیوان و پارچ روی میز اتاق دراز میشود و جرعهای آب خنک مینوشد..."
* * *
"... در ترمینال مسافربری، زن در کنار سرباز به انتظار اتوبوس ایستاده است. مرد، ساک مسافرت به دست دارد و برای دیدار یارانش لحظهشماری میکند: "جبهه که راه دوری نیست، به زودی برمیگردم؛ صحیح و سالم! مواظب خودت و بچهمون باش!"
* * *
قطار مترو به ایستگاه پایانی میرسد و زن به خود میآید و دیرتر از دیگران از قطار پیاده میشود. مسافران باشتاب هرچه تمامتر به سوی پلههای برقی ایستگاه هجوم میآورند و زن آخرین نفری است که باید از ایستگاه خارج شود، اما در پایینترین نقطه پله برقی با دیدن صحنهای، پاهایش بیرمق میشود و از حرکت میایستد؛ در بالاترین نقطه پله برقی، مردی تک و تنها، با چشمهای بسته و در آرامش کامل، در حالی که لبخندی زیبا بر لب دارد محکم و استوار، بر سنگفرش ایستگاه زانو زده است؛ کهنه سربازی که دیگر صدای سرفهاش به گوش کسی نمیرسد و هیچ پسر جوانی از او فاصله نمیگیرد...
* * *
ایستگاه، خلوت است و تنها از دور، صدای روحبخش اذان شنیده میشود... با آمدن قطار بعدی به ایستگاه و گشوده شدن درب واگن، مردی دیگر به آرامی وارد میشود؛ مردی میانسال که شباهت زیادی به یک گروهبان جوان و کشتیگیر، با گوش شکسته دارد...
قطار پس از یک بوق ممتد، از ایستگاه فاصله میگیرد و به آرامی در سیاهی تونل فرو میرود و هر لحظه از دیدهها، دور و دورتر میشود.
سرفههای مداوم مرد و چهره بیمارش، از درد نهان او خبر میدهد. پسر جوانی از مرد فاصله میگیرد و در گوش دیگری نجوا میکند: "شیمیاییه!"
مرد به سختی رویش را برمیگرداند و به آن دو جوان لبخند میزند؛ لبخندی صاف و صمیمی و مهربان و دلنواز؛ لبخندی به گرمی همه آیات زیبا و روحبخش خدایی که همواره لبخند را دوست دارد؛ لبخندی لذتبخش و جاودان که هرگز به پایان خط نمیرسد؛ بینقطه؛ بیسرخط!